-
قهوه تلخ
شنبه 3 بهمن 1394 13:13
چقدر احمقانه است از یک قهوه ی تلخ انتظار فال شیرین داشتن … خدایا یا فریاد گلویم را بگیر یا بغض گلویم را … هر کدام راه دیگری را بسته اند!!!!!
-
یاد باد آن روزگاران ...
یکشنبه 27 دی 1394 19:12
چند ماه قبل از زلزله سال1384...
-
قطار عشق / تماشا
یکشنبه 27 دی 1394 18:19
قطار عشق سوی خدا میرفت همه سوار شدند اما وقتی قطار به بهشت رسید جز مخلصین همه پیاده شدند و فراموش کردند که مقصد خدا بود نه بهشت روزگارتان اول خدایی بعد بهشتی رازقی پرپر شد ، باغ در چله نشست . تو به خاک افتادی کمر عشق شکست ما نشستیم و تماشا کردیم .
-
تکرار ...
سهشنبه 24 آذر 1394 10:52
دیگر تکرار هم تکراری شده . . آهای یکی نیست یه شعر تازه تر بگه...؟ بهتره از همه اینه پنجره رو باز کنم کمی هوای تازه به سرم بخوره...
-
روزگار
سهشنبه 24 آذر 1394 10:48
ایـــن روزهـــا هــــوا خیلـــی غبـــار آلــــود اســـت؛ گـــرگ را از ســـگ نمــی تـــوان تشخیـــص داد ! هنگـــامـــی گـــرگ را می شنـــاسیـــم؛ کـــه دریـــده شـــده ایــــم معشوقه ای دارم به نام روزگار . . . این روزها مرا درآغوش خویش سخت به بازی گرفته است !
-
زندگی
چهارشنبه 15 بهمن 1393 18:04
گله هارابگذار ! ناله هارابس کن ! روزگارگوش ندارد که تو هی شِکوه کنی ! زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را ... فرصتی نیست که صرف گله وناله شود ! تابجنبیم تمام است تمام !! مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت .... یاهمین سال جدید !! بازکم مانده به عید !! این شتاب عمراست ... من وتو باورمان نیست که نیست !! زندگی گاه به...
-
هنوز دیر نشده...
چهارشنبه 15 بهمن 1393 17:42
هنوز چشم در راهند...هنوز دیر نشده...شاد کن دلی را
-
هدیه
شنبه 13 دی 1393 12:35
حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام فرمودند: در وقتى که بستر خواب را گسترده بودم، رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) بر من وارد شد، فرمود: اى فاطمه! نخواب مگر آن که چهار کار را انجام دهى: قرآن را ختم کنى، پیامبران را شفیعت گردانى، مؤمنین را از خود راضى کنى، و حجّ و عمره اى را به جا آورى. این را فرمود و شروع به خواندن نماز...
-
آخرین صفحه
سهشنبه 2 دی 1393 11:31
-
مرد
سهشنبه 2 دی 1393 11:29
میتونی بسم الله...
-
دلقک
یکشنبه 23 آذر 1393 16:28
-
دیده و دل
یکشنبه 23 آذر 1393 16:02
اینروزها بجای چشمها دلها رو باید شست
-
قصه عشق
شنبه 26 مهر 1393 18:24
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درایی ... قصه ی عشق انسان بودن ماست ... اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست سرت را بالا بگیر و لبخند بزن فهمیدن احساس کار هر کسی نیست
-
و شبی هست که نیست پس از آن فردایی..
یکشنبه 30 شهریور 1393 19:19
-
باز کن پنجره را...2
یکشنبه 19 مرداد 1393 19:30
از جایم بلند شدم ... پنجره را باز کردم ... و دیدم زندگی هم ... هر از گاهی زیباست ... شنیدم که کلاغ دیوارنشین حیاط ... چه صدای قشنگی دارد ... فهمیدم که ... بیهوده به جنون مجنون می خندیدم ... فهمیدم که عشق ... آسمان روشنی دارد …
-
شکست...فروختم...نخریدن
یکشنبه 19 مرداد 1393 18:59
کهنه فروش تو کوچمون داد میزد چراغ کهنه می خریم وسایل شکسته میخریم سرمو از پنجره بیرون بردم بی اختیار داد زدم قلب شکسته هم می خری..؟ گفت اگه ارزش داشت که نمی شکستنش ....
-
سلامتی برگترین نعمت
شنبه 18 مرداد 1393 21:18
-
باز کن پنجره را...
جمعه 13 تیر 1393 12:26
باز کن پنج ره را و به مهتاب بگو صفحه ذهن کبوتر آبی است خواب گل مهتابی است ای نهایت در تو، ابدیت در تو ای همیشه با من، تا همیشه بودن باز کن چشمت را تا که گل باز شود قصه زندگی آغاز شود
-
چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم
جمعه 13 تیر 1393 12:06
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم یک قطره آبم که در اندیشه دریا افتادم و باید بپذیرم که بمیرم یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است من ساخته از خاک کویرم که بمیرم خاموش مکن آتش افروخته ام را بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
-
یه جو معرفت
چهارشنبه 11 تیر 1393 11:48
گنجشکی باعجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمیگشت! پرسیدند:چه میکنی؟گفت:در این نزدیکی چشمه آبی هست ومن نوک خود را پر از آب میکنم وآن را روی آتش میریزم.گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو میاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند میپرسد : زمانی که...
-
عشق
شنبه 10 خرداد 1393 21:18
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد ... و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد ... دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس ... سند عشق به امضا شدنش می ارزد ... گرچه من تجربه ای از نرسیدنهایم ... کوشش رود به دریا شدنش می ارزد ... کیستم ؟!!! باز همان آتش سردی که هنوز ... حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد ... با دو دست تو فرو ریختنِ دم به...
-
مخاطب خاص من
پنجشنبه 1 خرداد 1393 20:38
خداجون ممنونم که هوامو داری
-
طاقت...
دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 09:42
نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود. اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم سقف یک اتاق دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق, سه, چهار, پنج,........,هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق! صدای همه در آمد. اغلب حاضران شروع به ترک سینما کردند! ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید. زیرنویس: این تنها ۸...
-
بنشین لب جوی و گذر عمر ببین / کاین اشارت ز جهان گذرا ما را بس
یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 20:14
باور نمی کنی ؟؟؟ زمان از این هم سریعتر میگذرد ... به همین سادگی. تا هستیم قدر هم رو بدونیم نکند دیر شود ؟؟؟ و فقط حسرتش ماند و بس.
-
نقش و قالی و زندگی
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 18:58
زندگی بآفتن یک قالیستـــ.. نه به آن نقش و نگاری که خودت میخواهی.. نقشه از قبل معین شده استـــ.. تو در این بین فقط می بافی. نقشه را خوب ببین خوب بباف. نکند آخر کار ،قالی بافته ات را نخرن
-
قضاوت نکنیم
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1393 20:08
این دو هنوز اولین پله را بر نداشته اند ما چگونه آخرین پله را به قضاوت میگذاریم؟؟؟
-
بوسه بزن
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 18:05
4ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده 5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه . 6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر. 8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه. 10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت. 12 ساله...
-
کورش آسوده نخواب خواب بس است دیگر
دوشنبه 1 اردیبهشت 1393 10:28
همه چی آرومه ... همه چی تامینه ای چقدر خوبه که ... قیمتا پایینه همه چی آرومه ... مسئولا خوابیدن شک نداری دیگه ... تو به اوضاع من همه چی آرومه ... من چقدر خوشحالم صد تومن تو جیبم ... من به خود می بالم تو داری می میری ... از چشات معلومه من فقط بیکارم ... همه چی آرومه بگو این آرامش ... تا ابد پابرجاست بگو این یارانه ......
-
تا زنده ام...
دوشنبه 1 اردیبهشت 1393 10:18
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست کنند. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی؟ دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد...
-
خدای من خدای یوسف
جمعه 29 فروردین 1393 12:16
یوسف می دانست که تمام درها بسته اند اما بخاطر خدا و تنها به امید او به سوی درهای بسته دوید و تمام درهای بسته برایش بازشد ( اگرتمام درهای دنیا هم به رویت بسته شدند تو هم بخاطر خدا وبا اعتماد به او ،بسوی درهای بسته بدو) چــــــــــــــــــون : خــــــدآی تو و یوســـــــف یکیست.