هیچ اگر سایه پذیرد...

هیچ اگر سایه پذیرد...

( خدا را چه دیدی شاید روزی درد هم قیمت پیدا کرد و ما هم ثروتمند شدیم )
هیچ اگر سایه پذیرد...

هیچ اگر سایه پذیرد...

( خدا را چه دیدی شاید روزی درد هم قیمت پیدا کرد و ما هم ثروتمند شدیم )

پایان یک قصه


بیایید تا دیر نشده تا فرصت هست بعضی چیزها را امتحان کنیم یه وقت دیدی جناب عزرائیل تشریف آوردند و ...
همیشه  فکرمیکنیم که زرنگیم  و کارمون درسته و کار عقب افتاده ای نداریم یا نسبت به کارهای بقیه چندان بنظر نمیاد
خود من یه وقتهایی این حس بهم دست میده اما مثه من نباشید که سخت در اشتباهید حالا میگم چرا و چطور...

یه روز داخل مغازه بودم که  نابینایی اومد جلو درب مغازه .اول فکر کردم  داره گدایی میکنه.آخه این روزها گدایی داره بین یه قشری اپیدمی میشه... پیش از اینکه تصمیم به کمکش بگیرم یا ردش کنم بره داخل شد و سلام کرد .صدایش برام خیلی آشنا بود دستش رو گرفتم و دعوت به نشستنش کردم .حالا هم صدا ش هم چهره اش با وجود عینک دودی غلیظش برام آشنا می اومد.سر صحبت رو باز کرد:
-کاسبی که انشالله خوبه آقای امینی
گفتم شکر   شما..شما..حر
فم رو قطع کرد  چه عجب شناختی یا هنوز سلولهای خاکستریت...حرفش رو قطع کردم گفتم محمد عابدینی...
با هم روبوسی کردیم و مشغول خوش وبش شدیم ...در لابلای صحبتها دلم میخواست زودتر از چشماش بپرسم.
گفتم چشمات چی شده.جواب درستی بهم نداد وبا گفتن اینکه چیزی نشده نگران نباش و حالا بهت میگم و...
هی تفره میرفت.کنجکاویم و احساس دلسوزیم بیشتر شد گفتم چرا درست وحسابی نمیگی.دیگه این همه سال کجا بودی و چه میکردی و...همه رو ول کردم وفقط میخواستم بدونم چرا نابینا شده اونم از هر دو چشم.چطور ممکنه این محمد همون محمد تو دوران دبیرستان  قد بلند ورزشکار خوشتیپ پر شرو شور .حالا اینطور آروم ومؤدب اونم بدون چشم.حس دلسوزیم نسبت به کنجکاویم بیشتر شد.دست گذاشت رو شونم وگفت وقت داری دو روز دیگه میام با هم یه جایی بریم خودمو خودت.هستی؟ گفتم آره هستم چرا که نه..! محمد آروم وبا احتیاط از تنها پله مغازه پایین رفت وبا عصاش که مرتب به چپ و راست جلو پاش میزد کم کم دور شد.داخل مغازه شدم با خودم میگفتم ای روزگار یادمه زمان دبیرستان همه آرزوی تیپ و قد وبالای محمد رو داشتند سر حال وپر شوروخنده رویه کمی هم شلوغ  ای داد  ای داد. با اومدن مشتری از فکرش کم کم بیرون اومدم وتنها چیزی که تو فکرم بود دو روز آینده بود که کجا میخواد ببرم و ماجرا چیه.
بالاخره روز موعود رسید .چه خوش وعده.محمد اومد
-سلام حاضری بریم.مزاحم کارت که نیستم
-نه اصلا بریم.
سوار ماشین من شدیم  آدرس رو داد و حرکت کردیم. یه آن به یاد فیلم های سینمایی افتادم که آخرش رو نمیشد حدس زد.به آدرس رسیدیم.یه خونه نسبتا بزرگ بود .به شوخی گفتم:
-نه مثه اینکه همچین وضعت هم بد نیست
با تبسمی جواب داد:- خدا رو شکر این که چیزی نیست.حیف که نمی تونم چیزی با خودم ببرم.گفتم:کجا مگه اینا...
حرفم رو قطع کرد .- همش مال خودمه اما بردنش به اون دنیا رو میگم.گفتم:هنوز شوخی...
بعد صرف یه چای وشیرینی پرسیدم خوب منو که نیووردی تا پوز خونه وزندگیتو بهم بدی .بگو ماجرای چشمات چیه؟
ازم پرسید ساعت چنده؟نگاهی به ساعت کردم .-ساعت حدود 10:30دقیقه است .
- دقیقا چنده؟
-دقیقا 10:36دقیقه است.
-هنوز چند دقیقه ای مونده.با گفتن از خودت پذیرایی کن الان برمیگردم منو تو اتاق تنها گذاشت.
دستم رو به چونم گرفتم و به  عقربه های ساعت نگاه می کردم.عقربه ها رسیدن به ساعت 10:50دقیقه چند ثانیه بعد درب اتاق باز شد و محمد وارد شد .
خدای من باورم نمی شه...             ادامه دارد...
       بشرط بقا عمر ادامه دارد...    
  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد